چه خوش نداست از حقم، در او صلا است از کرم از او هواست بر سرم، از او صفا است بر دلم
از او مراست جنّتم، از او به پاست نغمه ام از او نوا است بر لبم، شکر ز مدح دلبرم
حبیب و قلبِ دلبران، امام وحجّتِ زمان مهدی سرور آمده
بیا به باغ و بوستان، ببین هوای گلستان ببین به روی گلرخان، ببین نوای بلبلان
ببین قبای سنبلان، ببین صدای باغبان ببین به حسن دلبران، ببین چه سروها روان
ببین بعید شادمان، برای شاهد جهان که بس مظفّر آمده
بیا به باغ احمدی، ببین گل محمدی ز امر حق مؤیّدی، به جند حق مُمدّدی
به امر حق سَرمدی، به روح حقّ مسدّدی به وعد حق چو آمدی، ملک به اوست مهتدی
همه زمین و آسمان، زبوی مشک بیزان چه بس معطّر آمده
به بوستان بهارها، به بلبلان هزارها به دوستان قرارها، به دشمنان فرارها
به نوریان نهارها، به ناریان شرارها به گُلسِتان ثمارها، به جسم و جان مدارها
به مقدم شه جهان، حضرت صاحب الزمان چه بس مقرّر آمده
اگر تو خوب بنگری، بسوی دار عسکری ببین چه نور انوری، ببین چه حسن دلبری
ببین ز حق چه مظهری، به اهل دل چه منظری به مؤمنان چه سروری، به مردمان چه داوری
عدل شود از او عیان، جور از او شود نهان موسم غم سرآمده
شاهِ حجازی آمده، به سرفرازی آمده به دل نوازی آمده، ز حق منادی آمده
مهدی هادی آمده، ز بهر شادی آمده قهرِ الهی آمده، به داد خواهی آمده
دادستان دشمنان، مرهمِ قلب دوستان بر همه مهتر آمده
وجه خداست بر زمین، یا شده نور او مبین عرش خداست در زمین، یا که زمین شده برین
روح خدا است مکین، که روح ازاو شده امین اسم خداست بر نگین، که شد به دست حق قرین
قهر خداست در جهان، زند شرر به ظالمان به سیف حیدر آمده
چو دل به سوی او شود، از او چو نور بردمد رُوح بسوی او رود، چو مرغ در هوا پرد
بوی جنان از او وزد، عالم دل چنان کند که دِل [ز] هر کسی برد، بر او خطاب آورد
که ای امیر محسنان، چشمه جود تو روان چو بحر اخضر آمده
نیست مرا به غیر جان، که آرمت به ارمغان تو آن شهی که انس وجان، روح و ملک در آسمان
به عرش جمع عرشیان، تو را کمینه پاسبان جان همه جهانیان، با همه جان قدسیان
فدای جان این جهان، بازهمه بشأن آن چه بس محقّر آمده
توئی شه حجاز من، شدی تو دلنواز من تو سوز من تو ساز من، تو ناز من نیاز من
مفاز من مجاز من، دواز من جهاز من طراز من حراز من، زمهر تو قبولی نماز من
تو دلبری که دلبران، بود زجمله دلبران چهر تو منظر آمده
شها تو ماه عالمی، به عالمی تو قائمی به قائمی تو دائمی، به دائمی تو سالمی
به سالمی تو غانمی، به غانمی تو حاکمی به حاکمی تو عالمی، به عالمی تو عادلی
به تو شود جهان جنان، جنان شود به ما عیان چه مشک و عنبر آمده
تو نور من نهار من، تو شور من بهار من سرو من نگار من، سُکون من قرار من
تو یار من نِگار من، تو حِصن من حِصار من تو نحر من بحار من، تو چشمه کوهسار من
به هر کجا و هر زمان، مهدی من مهدِ امان حاجت من برآمده
تو سیّد و تو سرورم، تو شاهی و تاج سرم بهر خدا تو مظهرم، سوی خدا تو منظرم
به چهر تو منوّرم، به مهر تو مطهّرم به فیض تو مقدّرم، به لطف تو مقرّرم
به هر صباح و هر شبان، ذکر توام ورد زبان دلم چو کوثر آمده
تو جنّتی تو بَهجتی، تو راحتی تو رحمتی تو عزّتی تو لذّتی، تو مکنتی تو مهجتی
مرا به تو نه کُربتی، مرا به تو نه غُربتی مرا به تو نه فِکرتی، مرا به تونه مِحنتی
به حضرتِ تو شادمان، به فکرتِ تو کامران روی تو دلبرآمده
تو قائم از خدا شدی، جهان ز تو بپا شدی چو جان به جسم ما شدی، ز تو به ما نما شدی
تو حجّت خدا شدی، به ما تو رهنما شدی ز چشم اگر خفا شدی، به دل چو مَه عَلا شدی
فیض خدا به هر زمان، ز تو رسد به انس وجان به بحر و بر درآمده
شها بسوی من نگر، ببین به نطق من شِکر زمدح تو است پرگهر، زمهر تو است پر ثمر
زچهر تو است پرهنر، زامر تو است پر اثر زبحر تو است پر دُرر، زفضل تو است چون قمر
ثنای تو است بر زبان، جهان نموده چون جنان چو روح پرور آمده
مطلع تو حجاز شد، تو را فدا تو را وقا جان بهر تو نیاز شد، تو را فدا تو را وقا
دل به تو اهل راز شد، تو را فدا تو را وقا هم زتو سرفراز شد، تو را فدا تو را وقا
به جسم من توئی چو جان، به روح من توئی روان چو جان به پیکر آمده
تو آیت از اَحَد شدی، مرآت حُسن احمدی صاحب سیف حیدری، زهرا رخی به اَنوری
همچو حسن به منظری، همچو حسین به رهبری ز هر امام مظهری، ظاهر و باطن آوری
در جملگی قائمشان، به جملگی خاتمشان بر همه زیور آمده
همچو امام ساجدی، به امر هر عبادتی همچو امام باقری، به کشف هر حقیقتی
همچو امام صادقی، به نشر هر شریعتی همچو امام کاظمی، به صبر و هر سخاوتی
همچو رضا توئی بیان، بهر حُجَج به ملحدان چو ماه انور آمده
آئینه خدا همه، مظهر او بما همه نیست ولی جلا همه، زیک به یک جدا همه
گهی بُدی علا همه، گهی بُدی خفا همه ولی شود ملا همه، کامل به هر نما همه
ز حضرتت در این جهان، زشرق تا به غرب آن خفای حق سرآمده
انوار حقّید اَجمَعُون، اوصاف حقیّد اَکمَلُون اسماء حقّید اَفضَلُون، لکن عِبادٌ مُکرَمُون
بقوله لاتَسبِقُون، بِاَمره لَتَعمَلُون زین دو شدند مُخْتَفُون، آباء اطهارت درون
لیک از خداوند جهان، امر است تا گردی عیان حقّ از تو اظهر آمده
در انبیا و اوصیا، در اولیا و اصفیا در ارضین و هر سما، به هر کمال وهر صفا
به جملگی تومظهرا، زجملگی تو منظرا در همگی از تو جلا، بُدی چو نجم ازهرا
چو کوکبان آسمان، درّی شدی تو در میان در جلوه بهتر آمده
منتظران حضرتت، مفتخران خدمتت معتکفان درگهت، مضطبران غیبتت
محتسبان دولتت، منتصران نصرتت همه به عجز و مسکنت، ز حق کنند مسئلت
خدای زود یارسان، ولی یار بی کسان صبر زدل برآمده
چو بهر تو روح الامین، ندا نماید از زمین به اهل ارض اجمعین، از این ندا شود یقین
بروی اهل حق و دین، قائم حق شده مبین امر خدا است این چنین، که شد به وقت خود قرین
زمین کند پر از امان، خوف برد ز مؤمنان چه بس مبشّر آمده
شها تو پرده برگشا، رخ مَهَت به ما نما تو سیّدی تو سرورا، پادشهی مظفّرا
تو قادری مقتدرا، زحق تو راست لشکرا ببین به ما تو ماجری، بشو تو دادگسترا
خلاص کن دوستان، ز شرّ جور دشمنان که در کمین درآمده
تو شاه دادگستری، زحق تو عدل آوری به طیبه کن یک نظری، برآسمان حیدری
چه آتش پر شرری، زهرا ببین بمضطری چه نالهای آذری، ز ظلم دون کافری
کاش بینَمَت عیان، به ذوالفقار جان سِتان شرر به کافر آمده
چو یاد آورم شها، حضرت خیرةُ النساء روح روان مصطفی، روان به جان مرتضی
زناله ها واشکها، چه ظلمها و جورها دید زقوم پُر جفا، نالم و گویم ای خدا
دادستان ظالمان رسان،، زود بداد ما رسان زغیب خود درآمده
محراب و مسجد نبی، ببین به دست هر دنی حضرت مرتضی علی، به ظلم گشته مختفی
چگونه حقّ آن ولیّ، غصب نموده هر شقی چه هتکها که هر دمی، دید که نیست گفتنی
نتوان که داد شرح آن، نه در بنان نه در بیان بی حدّ و بی مر آمده
چنانچه فضل مرتضی، یکی ز صد هزارها چه بحرها مدادها، ارض سما چو لوحها
اشجارها اقلامها، انس و ملک کُتّابها به دوجهان تا منتها، نوشته با دوامها
نتوان شدن بیان آن، محنت او چنین بدان به حصر در نیامده
حضرت مجتبی ببین، حجّت حقّ دوّمین چه ظلمها زاهل کین، چه هتکها ز هَر لعین
به مسندش شده نشین، مستکبری ز ظالمین گر محنتش شود مکین، بر آسمان و بر زمین
عجز آورد ز جهل آن، عرش برین هم نتوان گرچه قویتر آمده
من از امام ممتحن، زغربتش کنم سخن شَرر زن است و دل شکن، جهان کنم بیت الحزن
آتش زنم به مرد و زن، درهم زنم هر انجمن جانم رود اگر زتن، کم است این جزع زمن
آه ز زَهرِ جان ستان، صد پاره شد جگر از آن دو صد چو خنجر آمده
از حضرت خیر البشر، صحیح آمد این خبر حَسَن زِ من نور بصر، زروح من باشد ثمر
از زهر کین بیند شَرر، هر دیده بهرش گشت تر بینا بود اندر نظر، آرد چو در محشر گذر
کاش شوی شها عیان، کشی تو تیغ از میان که جان به لب در آمده
نظر نمابه کربلا، به حال سبط مصطفی بر او شده چه ماجرا، چه محنت و جور و جفا
زاهل کین چه ظلمها، که انبیا و اولیا بر اوشدند در عزا، به گریه ها و ناله ها
توئی ولی ثار آن، به حکم خالق جهان کاش به کیفر آمده
دائم شها رثای تو، به صبح و شامهای تو زنُدبه و نوای تو، زاشک و نالهای تو
زخون چشمهای تو، زطول این عزای تو کاش رسد برای تو، زمصدر خدای تو
اذن که تا شوی عیان، بهر تقاص ظالمان به تیغ حیدر آمده
یاد کنم زشاه دین، میان اهل کفر و کین که بُد غریب و بی معین، شد سرنگون ز صدر زین
روی منیر بر زمین، آمده قاتل لعین به لرزه شد عرش برین، جِنّیان و حورعین
همه به ناله و فغان، به گریه و بسر زنان چو شور محشر آمده
ناله کنم زناله اش، یا که زخشکی لَبش یا ناله اش به اَلْعَطش، یا که زغش نمودنش
یا که به حال اصغرش، بردن در معرکه اش آب طلب نمودنش، تیر جواب دادنش
گرفت خون حَلق آن، ریخت به سوی آسمان ظلم ز حد سر آمده
همی کشم آه و فغان، همی شوم ناله کنان زمرکب و زحال آن، زیاد حال آن زنان
صیحه زنان به آسمان، همه زخیمه ها روان به مذبح قربانیان، به مقتل شاه جهان
آه و صد آه زآن زنان، مقتل و شمر وهم سِنان که بر سنان سر آمده
وا عجبا و چون و چون، عرش نگشت سرنگون چرخ نگشت واژگون، مِهر نگشت نیلگون
که شد حسین غرقه خون، ولیک هست وعده چون تقاص حشر ذو شجون، فرش نگشت بی سکون
چسان توان کنم بیان، ناطقه لال شد از آن به هر دل آذر آمده
دارم بسی اشک و اَنین، به حال زین العابدین بیمار بود و دل غمین، مهجور بود و مستکین
مقهور بُد ز ظلم و کین، گشتی زسیر ظالمین با اهل بیت طاهرین، در دست قوم مشرکین
کی بینم ای شه جهان، خون خواهیت زین ظالمان از هر که بدتر آمده
به محنت و الم بسی، ندیده مثل او کسی هر دمی و هر نفسی، زظلم هر دون خسی
نه بهر او دادرسی، نه همدم و هم نفسی آه و فغان ز بی کسی، خرابه یا به مجلسی
ای غوث و یار بی کسان، هستی کجا که اَلامان ببین چه بر سر آمده