شعـبــان شـد و پـیـک عشــق از راه آمــد
گفتم: که روی ماهت از من چرا نهان است؟
گفتا: تو خود حجابی ور نه رخم عیان است!
گفتم: که از که پرسم جانا نشان کویت؟
گفتا: نشان چه پرسی آن کوی بینشان است!
گفتم: مرا غم تو خوشتر ز شادمانی است
گفتا: که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم: که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت: آن که سوخت او را، کی ناله و فغان است!
گفتم: فراق تا کی؟ گفتا: که تا تو هستی
گفتم: نفس همین است، گفتا: سخن همان است
گفتم: که حاجتی هست، گفتا: بخواه از ما
گفتم: غمم بیفزا، گفتا: که رایگان است
فراق یار جانم را گرفته تب هجران توانم را گرفته نه تاب درد گفتن دارم ای دل که گویی غم زبانم را گرفته غم دلبر زده آتش به جانم که میسوزد ز سر تا استخوانم بیا ای دل بیا با هم بسوزیم که خاکستر بر این خرمن نشانم امان از دست صیاد زمانه که بگرفته دل ما را نشانه کبوتر بچه ای در خواب میگفت مرا نه بال و پر ماند نه لانه دلم درد و سرم درد و تنم درد از آن بهتـر بگویم که منم درد طبیبا زخم دل را مرحمی نیست بود داروی زنده ماندنم درد چه سازم با غم و دوری دلدار که شبها مینشینم در غم یار مرا نی طاغت دوریست یارب نه می باشد توان حال بیمار بیا ای مونس من یابن الزهرا عزیز نرگس من یابن الزهرا بیا تا بی کس و کارم ندانند تویی مولا کس من یابن الزهرا
سـاقی بـه من پـیمـانـه ای ، از بـاده نابم بده
من ساغر ازکف داده ام خودساغروجامم بده
این بغض مانده درگلو،بشکست ای آرام جان
بـیمـار زار و خـسـتـه ام ، دارو و درمــانم بده
گم کـرده راه خویش را دراین شب تار وسیاه
ای شـمع بــزم انـجـُـمن،شـمع فـروزانـم بده
انـدر حـُـبـاب خویشتن ، زندانی ام دربند تن
بشـکن تـو دیـوار قفس وز نو دگـر جانم بده
با کوله باری از گناه ، خواندم ترا کردم خطا
یا عفـو کن این بنده را ، یا حکم زنـدانـم بده
یک شاخه خشکیده ای اندر کویری ناله زد
ای ابـر رحمت غرشی ، باز آی و بارانم بده
عیسی تویی،موسی تویی،تودل زیوسف برده ای
تــفــســیــر آیــات خـُــدا ، آیــات قــُـرآنــم بــده
ماهی تودراین آسمان،یا چون گلی دربوستان
ای نـو گــُـل زهــرا بیـا رونق به بـُستـانم بده
از درس وبحث مدرسه بیزار ونالان گشته ام
طـفـل دبـستـان تـوأم ، مشق دبستـانم بده
چون قاصدک آواره ام مأوا ندارم در جهان
ای بی پناهان راپناه درکوی خود جایم بده
التماس دعا..یاعلی مدد
به نام او... همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی به ره تو بس که نالم ز غم تو بس که مویم عذر تقصیر مهدی جان........
سخنی چند با پیروان و منتظرین حقیقی حضرت مهدی (عج)
زمان غیبت حضرت مهدی (عجلالله تعالی فرجهالشریف) دوران امتحان و سختی و مشکلات برای مؤمنین است، امتحانی سخت و جانفرسا که اکثر منتظرین آن حضرت در آن مردود شده و دست از امام خویش بر میدارند و چه بسا ممکن است در زبان مدعی انتظار حضرت باشند ولی آنچه مهم است عمل و درون انسان است.
آیا ما به آن گونه هستیم که هر لحظه صدای قیام حضرت بلند شد، به یاری او بشتابیم و هرگز از اعمال خود در مقابل حضرت شرمنده و نگران نباشیم. آیا هم اکنون قلب مقدس آن حجت یگانهی خداوند از ما و کرداد ما راضی است و به راستی ما منتظر او هستیم؟ آیا عدالت او را خواهیم پذیرفت، اگر بر جان ما و اولاد ما و زندگی و روش و اقتصاد ما خرده بگیرد و فشار آورد؟ آیا تا چه مقدار او را خواهیم پذیرفت؟
بسیاری از افراد ضعیفالنفس در بحرانهای انقلاب اسلامی و مشکلات و مصائب اجتماعی و اقتصادی آن، مأیوس و منحرف شدند و با اینکه هرگز حتی در ذهن خودشان نیز خطور نمیکرد که روزی فرا رسد که دفاع آنها از انقلاب اسلامی کمرنگ گردد. و آیا این یک نمونهی واضح از انقلاب بزرگ جهانی حضرت حجت علیهالسلام نیست؟
آنها که با هزاران گناه و فساد خود را منتظر آن حضرت میدانند یا خود را فریب میدهند و یا اینکه امام زمان علیهالسلام را نشناخته و عدالت او را متوجه نیستند.
آنها اگر حضرتش را عادل بدانند میدانند اگر حضرت ظهور نماید با گنهکاران و منحرفین برخوردی قاطع خواهد داشت و هرگز با تسامح و تساهل با آنها برخورد نمیکند، آنها که اکنون در مقابل اجرای احکام الهی جبهه میگیرند و ناخشنود هستند، چگونه خود را منتظر حضرت مهدی میدانند؟ حضرت بیاید چه کند؟ طبق خواستههای ما حکم کند هر چند خواستهی ما موافق عدالت و اسلام نباشد؟ آری، هرگاه بدانند که حکومت حضرت مهدی همان حکومت اسلام ناب محمدی است هرگز در تشکیل آن عجله نمیکنند، همچنان که برخی از همین افراد اگر حقیقت اسلام را میدانستند هرگز با انقلاب اسلامی همراه نمیشدند.
آیا نه این است که افراد مفسد و جانی و خطاکار از دادگاه عدالت و قاضی واهمه دارند؟ پس بهتر است اول خود را به گونهای بسازیم که مطمئن باشیم قیام و ظهور حضرت مهدی و حکومت عدل او بر ضرر ما و سبب توبیخ خود ما نخواهد شد، اگز چنین است خود را اصلاح کنیم و آنگاه منتظر حقیقی آن حضرت باشیم...
از کتاب پیشگوییهای امام علی (علیهالسلام) اثر محمد نجفی یزدی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننمودهای و بینم
شدهام ز ناله نایی، شدهام ز مویه مویی
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
به نام او... دنیا بدون حضور امام بهانهای برای بقا ندارد. به امید او...
اگر باران میبارد، اگر رودها جاری میشوند،
اگر درختان میوه میدهند و میوهها به ثمر میرسند
همه به دلیل حضور امام است.
بزرگترین نعمت خداوند به بندگان، او که به سوی حق دعوت میکند و راه درست زندگی را به ما نشان میدهد؛
بهترین دوست، پناهگاه و فریادرس است
و با حضور اوست که زمین و آسمان پا بر جا میمانند
و خلاصه این که او آمده تا ما را به خوشبختی برساند.
این امام عزیز حقی بر گردن ما دارد و آن این که:
*خدای مهربان را به خاطر هدیهی این وجود نازنین شکر کنیم و زودتر ظاهر شدنش را بخواهیم.*
هر جمعه به جاده ی آبی نگاه می کنم و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گام های تو را برای من بیاورد، گام های استوار و دست های سبزت را.
اگر بیایی، چشم هایم را سنگفرش راهت خواهم کرد.
تو می آیی و در هر قدم ، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت و قاصدکی را آزاد خواهی کرد.
تو می آیی و روی هر درخت پرشکوه، لانه ای از امید برای کبوتران غریب، خواهی ساخت.
صدای تو، بغض فضا را می شکافد. فضای مه آلودی که قلب چکاوک ها را از هر شاخه ی درختش آویزان کرده اند. تو با دست هایت بر قلب شقایق ها، رنگ سبز امید خواهی زد و با رنگ پرمعنای دریا خواهی نوشت: «به نام خدای امیدها»!
تو می آیی در حالی که دست هایت پر از گل های نرگس است.
تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی و کعبه عشق را درآن بنا خواهی کرد. دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد، کمرشان را خم کرده است.
تو حتی بر قلب کاکتوس ها هم رنگ مهربانی خواهی زد.
تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگ های صبح جریان پیدا خواهد کرد...
روز ها بگذشت و تقویم زمان تکمیل شد
سالمان با صوت حوّل حالنا تحویل شد
باز هم بر ما به خاک افتادگان درگهت
صبح غمگینی بدون حضرتت تحمیل شد
باز هم جمعه شد و غصّه ی من تازه شده
درد این بی خبری بی حد و اندازه شده
باز هم جمعه شد و چشم به ره مانده شدم
باز از دوری تو خسته و درمانده شدم
باز هم جمعه شد و از تو خبر نشنیدم
باز از بی خبری های دلــــم نالــیدم
باز هم درد فراقـت کـمرم را خم کرد
باز دوری تو چشمان مرا پر نم کرد
باز هم جمعه شد و چشم به در منتظرم
شاید آورد صبا از مه رویت خبرم
کاش از لطف شبی یاد ز ما میکردی
یاد از عاشق افتاده ز پا میکردی
کاش بیمار فراقت که ز پا افتاده
با نگاه ملکوتی تو دوا میکردی
کاش میآمدی با یک نظر ای نخل امید
گره از کار من زار تو وا میکردی
کاش یک شب تو برای فرجت مالک من
با دل سوخته خویش دعا میکردی
همچو باران به سر شیعه بلا میبارد
کاش میآمدی و دفع بلا میکردی
پرچم ظلم برافراشته شد در همه جا
کاش تو پرچمی از عدل بپا میکردی
کاش یک روز رضایی ز وفا
مهدی فاطمه از خود تو رضا میکردی
آقا نگاهت جای آهو هاست، می
دانم
دستان پاکت مثل من تنهاست، می
دانم
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد
جای دل تو وسعت دریاست ، می
دانم
می آیی و با دستهایت پاک خواهی
کرد
اشکی که روی گونه مان پیداست ، می دانم
برگشتنت در قلب های مرده مردم
همرنگ طوفانی ترین دریاست ، می
دانم
جای سرانگشتان پر نورت در این
ظلمت
مانند رد باد بر شنهاست ، می دانم
در باور
کوتاه این مردم نمی گنجد
وقتی بیایی اول دعواست ، می دانم
ای کاش برگردی که بعد از این همه دوری
یک بار حس بودنت زیباست ، می دانم
آقا اگر
تو برنمی گردی دلیل آن
در چشمهای پر گناه ماست ، می دانم
کی باز میگردی ، برایم بودن با تو
زیباترین آرامش دنیاست ، می
دانم
تو باز می گردی اگر امروز نه ،
فردا
از آتشی که در دلم پیداست ، می دانم
به
امید ظهور
اللهم عجل لولیک الفرج
شب هجران تو اخر نشود رخ ننماییدر همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
فدای جان این جهان، بازهمه بشأن آن به مقدم شه جهان، حضرت صاحب الزمان
بیا به باغ و بوستان، ببین هوای گلستان ببین به روی گلرخان، ببین نوای بلبلان
ببین قبای سنبلان، ببین صدای باغبان ببین به حسن دلبران، ببین چه سروها روان
اگر تو خوب بنگری، بسوی دار عسکری ببین چه نور انوری، ببین چه حسن دلبری
ببین ز حق چه مظهری، به اهل دل چه منظری به مؤمنان چه سروری، به مردمان چه داوری
تا به کی ای ماه من در پرده ای مهر خود با هجر خود پرورده ای چون جمال خود نمودی بر حبیب گوئیا نزد مریض آمد طبیب عاقلانه دم زنم از وصل تو لیک دیوانه دلم از
فصل تو رو بهر بی مهر کردم روی را من ندیدم جز گل بد بوی را در تبسمّ روی کن بر روی من تا که گردد باز رضوان سوی من ای حبیبا دم زدن آغاز کن بر دلم اسرار حق دمساز کن دانمت بس ناز داری ای حبیب وصل رویت نیست برهرکس نصیب گرچه مورم تو سلیمانی نما بحر جودی وصف رحمانی نما
ما چشم به راهیم به هر شام و سحرگاه در راه تو از غیر خیال تو رهیدیم
گذشتم از هزاره ها در امتداد دوری ات به ذهن من نمی رسد کجا دلم گرفته است
به چشم خود ندیده ام شکوه چهره ی تو را شبی بیا به خواب من , بیا دلم گرفته است
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم
بی خود از حادثه ی عشق تو دیوانه و مست عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم
تا که وصفی ز کمان و خم ابروی تو رفت... در پی دیدن رویت همگی تیر شدیم
از کمان خانه ی زلفت همه بالا رفتیم در سراشیبی ابروت سرازیر شدیم
گو گدایان در این خانه بیایند که ما از گدایی به در تو همگی میر شدیم
عاشقان همچو (( رها )) در گرو بند تو اند... جمله در حلقه ی تو در غل و زنجیر شدیم
از میان اشک ها خندیده می آید کسی خواب بیدارییه ما را دیده می آید کسی
کهکشانی از پرستو در پناهش پرفشان آسمان در آسمان کوچیده می آید کسی
خواب دیدم , خواب دیده در خیالی دیده اند از شب ما روز را پرسیده می آید کسی
معنای عجیبی این شعر داره ، که منو شیفته خودش کرده .
بیت آخر میگه که من خواب میبینم و در خواب من هم یکی داره خواب میبینه و باز اون هم داره خواب کسی رو میبینه .
یعنی حتی تو این عالم خیال دور دست و در اعماق قلب این عالم ، همه دارن یه جوری این انتظار و امید فرج رو زمزمه میکنن ، که بالاخره این شب با یه صبحی پایان میپذیرد.
یعنی همه عالم دارن مژده اومدن یه یار رو میدن ، یه کسی که نفسش با فطرت انسان همنفس هست .پس امیدمان را ناامید نکن که سرمایه جوانی خود را از دست داده ایم ، ای شکوه زیبایی
اسیر مانده ایم در بهانه های پاپتی و میله های آهنین و عشق های ساعتی
حوالی نگاهمان دوباره صف کشیده است صدای تیک تاک غم , شماره های صنعتی !
میان قرن حادثه کجاست اتفاق عشق نمانده در تسلط همان هبوط لعنتی ؟!
کسی نیامد از تبار انتظارمان ببین که مانده ایم سخت در هجوم بی لیاقتی !
ای آنکه در نگاهت حجمی زنور داری کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی ای آنکه در حجابت دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟ برعکس چشمهایم چشمی صبور داری
از پرده ها برون شد، سوز نهانی ما کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟
عمریست که از حضور او جامانده ایم در غربت سرد خویش تنها مانده ایم
او منتظر است که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری مانده ایم
اذان جمکران شوری به پا کرد دلم را از غم عالم جدا کرد
صبا را گشته بودم محرم راز مرا با رمز غیبت اشنا کرد
بخوان در دل تمنای فرج را بگو شاید نگاهی هم به ما کرد
چو یعقوب از غم یوسف بنالید به بوی جامه اش او را شفا کرد
اگر ابری بییاید روی خورشید مشو نومید وباید بس دعا کرد
خدا یا عمر من را طاقتی بخش که بینم غیبت کبری رها کردنباشد گل به بستان در زمستان گل نرگس به هر باغی وفا کرد
شــــام غـریبان دل شــمع وجودم بسـوخت
شـــیره جانم گرفت هست مرا هـم فروخت
یـاد تـو پـروانه شــــد بر دل پر اشـک من
آتـش دل شــــعله زد بـال خـیالت بسـوخت
ز آن پـس اگر یـاد تـو خــــاطر خود آورم
شادی و غم را زدل یکسره با هم فروخت
مـن چـه کــنم تـا کـه تـو یـاد گـدایت کنی
یاد تو شام و سحر شمع وجودم بسـوخت
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
چه خوشست من بمیرم به ره ولای مهدی * سر و جان بها ندارد که کنم فدای مهدی
همه نقد هستی خود بدهم به صاحب جان * که یکی دقیقه بینم رخ دلگشای مهدی
نه هوای کعبه دارم نه صفا و مروه خواهم * که ندارد این مکانها به خدا صفای مهدی
چه کنم چه چاره سازم که دل رمیده من نکند هوای دیگر به جز از هوای مهدی
من دلشکسته هر دم به امید درنشستم که مگر عیان ببینم رخ دلشگای مهدی
* اللهم عجل لولیک الفرج *
دل من خون شد و از دیده برون میریزد به تماشای دل و دیده خون بار بیا
یوسف فاطمه (ع) بین منتظران منتظرند پرده بردار ز رخ بر سر بازار بیا
ای طبیبا به سر بستر بیمار بیا بهر دلداری دلسوخته زار بیا
تو که دل را به نگاهی بربودی ز کفم بپرستاری بیمار دل افکار بیا
آتش هجر تو سوزانده همه هستی من به تسلای دل و جان شرربار بیا
اشک هجر است که از دیده من میبارد بهر غمخواری این چشم گهر بار بیا
چرا ز کوی عاشقان دگر گذر نمی کنی * چه شد که هر چه خوانمت به من نظر نمی کنی
خدا گواه من بود که قهر تو کشد مرا * ز قهر با غلام خود چرا حذر نمی کنی
نشسته ام به راه تو به عشق یک نگاه تو * ز پیش چشم خسته ام چرا گذر نمی کنی
تو ای همای رحمت ای جهان به زیر سایه ات * چرا نظر به مرغکی شکسته پر نمی کنی؟
نگر به خیل سائلان به سامرا و جمکران * ز باب خانه ات چرا سری به در نمی کنی ؟
لحظه ایی گر زتو برمن به خداوند قسم نرسد بوی بهشتی جمالت کسلم
هرکه پرسد زمن از آن گل رویت گویم من که آرام دلم از گل رویش خجلم
ای سلیمان زمان از گل رویت خجلم تو عطا می کنی و من زخطا منفعلم
لحظه ایی گر زتو برمن به خداوند قسم نرسد بوی بهشتی جمالت کسلم
آنکه با حب ولای تو در این وادی عشق روز اول بسرشت مهرتو با آب و گلم
از همان روز به جان تو قسم مهدی جان بگرفتی به خدایی خدا جا بدلم
ترسم این سرو خرامان بروی از دستم غم هجران تو مولا بکند منفصلم
هرکه پرسد زمن از آن گل رویت گویم من که آرام دلم از گل رویش خجلم
از خدا خواهم فزون گرداند از لطف و کرم بر دل مسکین من مهرو و تولای ترا
با دلی سوزان براهت منتظر بنشسته ام تا خدا قسمت کند روزی تماشای ترا
کی شود بینم رخ ماه دل آرای ترا تا کشم بر دیدگان خاک کف پای تر
از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام از خویش می روم که تو با خود بیاری
تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام
با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا , بیا زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام
دلم اندر هوایت پرکشان است ... که یاد تو مرا آرام جان است
توهستی نور مطلق یابن الزهرا ... هجوم ظلم و ظلمت بی امان است
بیا آنی نظر بر این دلم کن ... مرا سود دو عالم در همان است
به قربان قدومت هستی من ... که ذکر جان و دل صاحب زمان است
زهی جمال رخش کرده پرتو افشانی به ماه چارده و آفتاب رخشانی
زهی ولی خدا قطب عالم امکان جهان جود و کرم پیشوای یزدانی
ظهور قدرت دادار حجت بن حسن که ظاهر است از او کبریای سبحانی
نجات امت مظلوم و خلق مستضعف امید مردم محروم و فیض رحمانی
سپهر مجد و شرف شمس آسمان جلال جمال غیب ابد شاه ملک امکانی
اگر چه پر شده عالم زفتنه و زفساد مسلط اند به دنیا جنود شیطانی
به نام صلح و دموکراسی و وطن خواهی زنند ضربه به شخصیت مسلمانی
گرفته است بشر راه انحراف و خطا به هر مکان نگرم تیره است و ظلمانی
بگیرد ار همه اقطار محنت ایام شب فراق شود هر چه بیش طولانی
بمان به جا و مشو ناامید چون آید امام و منجی کل مقتدای پایانی
سلیل احمد مرسل همان کسی که خدا عطا نموده به او منصب جهانبانی
جهان نجات دهد از فساد و استکبار دوباره زنده کند راه و رسم انسانی
در آورد همگان زیر پرچم اسلام نظام می نبود جز نظام قرآنی
ظهور می کند و می کند اساس ستم کند زمین و زمان را زعدل نورانی
امیر معدلت آیین ومعدلت گستر دهد نجات همه خلق از پریشانی
خوش آن زمانه و آن روزگار و آن ایام خوش آن حکومت و آن عدل و عصر روحانی
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر از هزار بار بهار کسی شگفت کسی آن چنان که می دانی
افتاده وجودم به تعب یا مهدی روزم شده تیره تر زشب یا مهدی
من در عرفات عشق خونین جگرم رحمی که رسیده جان به لب یا مهدی
خوشا آنانکه رخسار تو بینند سخن باتو کنند با تو نشینند
کنار بوستان وصلت آیند زگلزار جمالت گل بچینند
بی تو ای دوست دلم غرق بلا شد چه کنم هستی ام از همه سو رو به فنا شد چه کنم
گفته بودم که کنم صبر بر ایام فراق طاقتم رفت ز کف یار کجا شد چه کنم
اگرچه از غم دوری شکسته ام، سردم و مثل بغض خزان، در درون خود زردم
مباد خسته ببینم نگاه خوبت را مباد درد تو آید به روی صد دردم
تو نور قبله پروانه های جان سوزی که من به دور وجودت همیشه می گردم
بخوان که بشکفد احساس این غزل امشب ببین! برای گلویت ترانه آوردم
اگرچه غم زده هستم و می روم از دست نبود، گر غم عشقت بگو، چه می کردم
تمام گریه من، نذر اینکه بازآیی وبشکفد غزل از قلب زار شب گردم
عشق تو چون زد رقم بی سروسامانی ام شعله به عالم زند شور پریشانی ام
مست نگاه توأم غرقه به دریای چشم غرقه به دریای چشم یوسف کنعانی ام
چشم تو از من ربود صبر و توان و قرار پرسه به هر سو زنم، باد بیابانی ام
خیره به آدینه ام تا که نمایان شوی در دل آدینه ها چند بسوزانی ام
یارب که کارها همه گردد به کام ما نور حضور خویش فروزد امام ما
هرگز نمیرد آنکه از این باده زنده شد «ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
ای باد اگر بکوی امام زمان رسی «زنهار عرضه دار به پیشش پیام ما»
از اشک در ره تو فشاندیم دانه ها «باشد که مرغ وصل بیفتد به دام ما»